روایتی از دیداری که ۲۰ ساله شد؛ از مبدا عشق تا مقصد عاشقی
به گزارش تبریزگویا، خوشآمدی ۲۹ بهمن ماه جان!شدی ۲۰ ساله که دُردانه روزهای تقویممان؛ بین خودمان باشد میخواهم پُزش را به همه بدهم که آهای ملت، میدانید ما تبریزیها در میان لایههای زمخت روزمرگیهای رنگ و رو رفته و خیلی عادی و کارهایی که غرق درشان هستیم، یک روز بزرگ برای دلخوشی داریم، آخر میدانید چه ذوقی دارد دیدار یار؟میدانید ما ۳۶۵ روز صبر میکنیم تا بلکه قرعه به ناممان بخورد و این روز را بیاییم برای دیدار! اسممان هم در نیامد میگوییم فدای یک تار مویاش؛ قسمتمان بود باز هم از پشت قاب تلویزیون ببینیمشان.ما برای این دیدار، از سرمای استخوانسوز با صورتی که به پهنای جان هِی اشک میریزد و هفت هشت ساعتی را میزند به دل جاده لغزان برفی، خودمان را به حسینیه میرسانیم. ما خیلی روی این روز حساب میکنیم و حتی سنگ هم از آسمان ببارد، هستیم بر عهدی که بستیم.
*یک روز مانده به دیدار*
ظهر یک روز مانده به دیدار، اسم سردبیرمان روی گوشیام بالا آمد! پشت گوشی تند تند و با عجله گفت که گوشیاش چند درصد بیشتر شارژ ندارد و هر آن امکان دارد که خاموش شود پس با دقت به حرفهایش گوش کنم؛ گفت امشب، فلان ساعت کنار سی ان جی خیابان امامیه باشم و قرار است برای روایتنویسی دیدار بروم!
همین قدر آنی و یکهویی اسمام در آمد، فکرش را نمیکردم در لحظه آخر دعوت بشوم از خانهتان؛ خیره به کفشهای عابران، گیج و هاج و واج ماندم، با خودم گفتم اگر از پس روایت برنیایم چی؟ اگر خوب در نیاید؟ اگر هر قشنگی که من خواهم دید را نتوانم بچپانم داخل کلمات چی؟ اگر این واژهها فرار کنند ازم چی و حافظه لعنتی یاری نکند چی! اگر خستگی راه …. و بعدش گفتم عیبی نداره، همهاش را دونه دونه به سردبیرهایم میگویم، میگویم این بار را ببخشید این قحط دیدهای که یک روز به نعمت رسیده و چشماش از دیدن مولا سیر نمیشود را! بزرگواری کنید و ازش انتظار روایت نداشته باشید.
*لحظه حرکت اتوبوسهای یک تا هشتاد دیدار *
بهترین لباسهایم را بر تَن کردم و از خانه بیرون زدم، داشت باران میبارید، از کوچه و خیابانها عجیب بوی خاک نم گرفته میپیچید؛ هوا تاریک نبود اما روشنِ روشن هم نبود! سرما تمام سلولهای تنمان را احاطه میکرد اما حال همه خیلی خوب بود؛ از پیر گرفته تا جوان، زن و مرد، بچه یا بزرگسال! بیاغراق تمام آدمهای داخل اتوبوسهای یک تا هشتاد دیدار.نمیخواهم زیاهگویی کنم و بیشتر جزئیات از این شب منتهی به وصال بگویم، یا از چشمهایی برق زده کاروان هشتاد اتوبوسی برایتان تعریف کنم و از خوابهایی که اهالی این کاروان بر خود حرام کرده بودند و هرکسی به یک چیز چنگ میزد تا آن خواب شیرین را فراری دهد. از آن عدسی خوشمزه ساعت ۴ صبح امامزاده طاهرهبن زینالعابدین که بهمان دادند و نماز صبحی که به جماعت خوانده شد هم چیزی نمیگویم. اما من برای همه چیز عجول بودم، فکر میکردم اگر چشمهایم را ببندم زود صبح خواهد شد، زود بیستمین سال دیدار هم فرا خواهد رسید و بار دیگر ساعتها روی زیلوهای آبی حسینیه خواهم نشست؛ دل تو دلم نبود تا ببینم این بار پرده چین چینی که آقا از پشت آن میآیند چه رنگی است؛ دل تو دلم نبود تا ببینم آیا زهرا و رفقایش امسال هم آمدهاند به نیت ست پدر و دختر با حضرت آقا یا نه؟ دل تو دلم نبود تا ببینم آیه بالاسر مولا چه خواهد بود؟
*کوچه شهید کشوردوست *
نام کوچههای منتهی به حسینیه مزین به نام شهداست و کوچه اصلی که از تهِ آن وارد درب اصلی حسینیه میشوی هم به نام شهید کشوردوست است. انصافا هم چنین نامی برازنده آن کوچه است.از همان ورودی خیابان حسینیه، خادمین ایستادهاند؛ اصلا به این فکر نکنید که میتوانید آنها را به هر نحوی عصبانی کنید این را فقط من نمیگویم بلکه هر کسی به دیدارها رفته است بر این موضوع شهادت میدهد؛ یعنی اگر در حسینیه امام خمینی(ره) یکهو دیدی یک فنجان لبخند از سوی یک غریبه پرت شد به طرفات، یا یکی مدام قربان صدقهات میرود و سعی میکند شکسته بسته باهات ترکی حرف بزند اصلا تعجب نکنید، آنها خادمین حضرت آقا هستند!
*پردهای به رنگ شهر تبریز در حسینیه امام خمینی(ره)*
خلاصه از مراحل بازرسی بدنی و پذیرایی قبل از دیدار که چایی کاکوتی خیلی خوشمزه با کیکهای سنتی بود بگذریم، وارد حسینیه حضرت امام(ره) شدم؛ آنقدری ذوق داشتم که به محض ورود گفتم «بسم الله الرحمن الرحیم، بَه خانه پدری»؛ خادمی که کنار در ایستاده بود تا حرفهایم را شنید صورتاش پُر شد از خنده: بله! بله! به خانه پدریات خوش آمدی خانم.جمعیتی خیلی زیادی آمده بود، جایی برای نشستن پیدا نمیشد؛ حتی وقتی میگفتی خواهر کمی جمع و جور بنشین، جایی نبود و رسما در بغل طرف مینشستی! تا برنامه رسما شروع شود، نگاهی به تغییرات ۳۶۵ روزه حسینیه انداختم! همان بود، با همان زیلوهای آبی رنگ؛ اما رنگ پرده همان قبلی نبود؛ به رنگ فیروزه بود، یعنی رنگی که تبریز بدان معروف است؛ آیهای هم که بالاسر صندلی چوبی خالی حضرت آقا بود، آیه ۵۸ سوره نسا بود.
*مجید سوزوکی دیدار با آقا*
راستاش را که بخواهید آنقدری جمعیت زیاد بود که اگر از سرجایم جُم میخوردم دیگر جایی برای نشستن نداشتم و برای همین با کسی حرف نزدم تا از حس و حالشان بپرسم؛ خُب نیاز هم نبود بپرسم همه آمده بودیم دلمان را گرم کنیم به وجودشان، حضورشان و حرفهایشان! اما در قسمت مردان، چشمام به جوانی خورد که سیبیلهای مدل سوزوکی و کاپشن سبز بادی با پلیور قرمز بر تن داشت که مدام داشت تسبیح شاه مقصودش را روی انگشتانش بازی میداد؛ انصافا دوست داشتم با او هم صحبت شوم؛ آخر سوژه بود! دیدم نمیشود به عکاسی که داشت میان جمعیت میچرخید اشاره کردم تا بیاید، ماجرا را بهش تعریف کردم و گفتم خبرنگارم و دنبال یک لقمه نان! یه چند تا سووال از این برادر بپرس و جوابش را به من بده! یک ربعی گذشت و عکاسباشی دوباره به طرف من آمد: خواهر، خواهر گفت، دله دیگه! آقامونه، نوکرشم تا ابد، غلاماشم، واس مام هست خُب. من که جوابم را گرفتم و قانع شدم، شما را نمیدانم.
*ساعت به وقت عاشقی۱۰:۱۰ *
طاقتها طاق شده بود؛ دیگر با هیچ چیزی نمیتوانستی این جمعیت را که یکصدا تکرار میکردند “این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده” را آرام نگه داری! همه با سوز داشتند حیدر حیدر میگفتند! هر دفعه که پرده فیروزهای رنگ تکانی میخورد، قلبمان بیتاب و بیامان به در و دیوار سینهمان میزد. هیچ کاریش نمیتوانستی بکنی آخر دل هوای دیدار کرده بود. آقا آمد؛ آقا با همان ابهت و اقتدارش آمد؛ عبایی سیاه، پیراهن سفید و دشداشه کاربنی رنگ بر تن داشت با یک انگشتر با سنگ آب حیات.
*شور وفاداری*
آقا داشتند لبخند میزدند، معلوم بود از دیدن همزبانهایش حال دلشان خوب است؛ ما هم هر چه در چنته داشتیم نشان میدادیم تا آقا بیشتر حالشان خوب باشد و بخندند! یکصدا تکرار کردیم: “از خطه زرخیزیم، ما مردم تبریزیم؛ ما جان به کف ایران، در حادثه برخیزیم؛ سرزنده و آماده، ما رود خروشانیم، تا قله که راهی نیست، ما همت مردانیم”.
*ماشاالله … *
همهمهها خوابید! قاری به جایگاه رفت و آیات سوره فجر را با نوای دلنشین خود قرائت کرد؛ سپس آیتالله آلهاشم پوشه قطور به دست خود را برداشت و به جایگاه رفت؛ ابتدا شعری در وصف کل ایران خواند و بعد شروع کرد به آنچه گذشته در این ۳۶۵ روز از دیدار قبلی! هر بار که از مردم میگفت، رهبری “ماشاالله” میگفتند و ما هم با هر ماشاالله رهبری، با لبخندی کجکی، بادی به غبغب میانداختیم که آره ما را میگویند.
*آذربایجان به معنای واقعی عشق است*
مولا، بسم الله الرحمن الرحیم گفته و بیانات خود را شروع کردند، همان اول فرمودند که آذربایجان به معنای واقعی عشق است؛ بعد هم از دوران تبعید خود در سیستان و بلوچستان تعریف کردند؛ از اینکه مردم آذربایجان زمان شناس است و سر بزنگاه بهترین عملکرد را دارند هم گفتند! آقا گفتند ۲۲ بهمن تودهنی بود به دشمنان که سعی بر ناامیدسازی دشمن داشتند! آخر سر هم نکاتی در مورد انتخابات داشتند که اولا مهمترین نکته حضور مردم در انتخابات و دومین نکته انتخاب اصلح است.
*خسته شدید شعار میدهید؟ *
مولا هر بار که اسمی از آمریکا و دشمنان میبرد، خون آذربایجانیها میجوشید و شعار “مرگ بر آمریکا” سر میدادند؛ آنقدری شعار دادند که رهبری با خنده بلندی فرمودند: نکنه خسته شدید که مدام شعار میدهید؟ حالا بیا تو این هیری ویری اثبات کن جانم به فدایت، شما فقط صحبت کنید چه خستگی؟ آقا دیگر ول کن نبودیم و کل حسینیه پُر شد از شعار «این همه لشکر آمده، به عشق رهبر آمده، آذربایجان جانباز، خامنهای دن آیریلماز».
*ناهار به میزبانی حضرت آقا*
صحبتهای آقا سر یک ساعت تمام شد؛ آخر سر هم گفتند خوشحالم که دوباره دیدمتان؛ منتظر یک حماسه بزرگ در ۱۱ اسفند از خطه زرخیز آذربایجان هستم؛ همه به احترامشان سرپا ایستادیم و آقا را بدرقه کردیم. در پایان هم گفتند، ناهار میهمان آقایید، بمانید! ما هم از خدا خواسته ماندیم و قیمه خوشمزه را زدیم به رگ.
*آخیش…*
آخیش! الآن که اینها را مینویسم، در اتوبوس شماره ۳۶ نشسته و راهی تبریز هستیم؛ حال دلم که خیلی خوب است، امروز همانی شد که میخواستم؛ همه آدمهای داخل اتوبوس ما هم انگار نه انگار که یک شب نخوابیدهاند! همه لبخندها غلیظ شده و قهقه به پاست! راستاش من دلم قند آب میشود برای ثانیه به ثانیه امروز! برای همین همه کار کردم تا ذوقم برق شود و بریزد داخل واژهها؛ شما هم همه این حال خوب را خوب بخوانید.
گزارشی از: “کتایون حمیدی”