برگزیده » پیشخوان
کد خبر : 11180
یکشنبه - 22 بهمن 1402 - 19:55

انقلاب طلایی با هر ضربه عیارش بالاتر می رود

به گزارش تبریزگویا، راستش را که بخواهید بهمن ماه  که می‌شود، دلم می‌خواهد تمام روز را در خیابان قدم بزنم، بو بکشم، نگاه کنم، تجربه کنم، بفهمم، بشنوم، احساس کنم و اندازه قد و قواره خودم از بهمن سال ۵۷ بنویسم. 

بهمن ماه که می‌شود، دوست دارم دست روح‌ام را بگیرم و پرت شوم به آن روزها؛ دقیقا وسط خاطراتی که بابا برایم همیشه تعریف می‌کند! وسط آن چند صحنه‌ای که همیشه از تلویزیون نشان می‌دهد؛ بروم پیش آن  جوان‌هایی با شلوار پاچه گشاد و اورکت‌های تنگ و موهای هیپی  بایستم و با هم بگوییم«الله اکبر».

آن نسل را دوست دارم، آخر  آنها  توانستند با نسل پیرشان در یک حرف به تفاهم برسند «شاه باید برود».

بهمن ماه که می‌شود دلم می‌خواهد  آن کاپشن دو رویه آبی قرمز چرم بابا را که الآن هم نگهش داشته را تنم کنم و مو به موی خاطراتی که همیشه با آب و تاب و کلی پُز دادن برایم تعریف می‌کند را زندگی کنم! همان لحظه‌‌ها، همان ثانیه‌ها، همان عشق و همان جسارت را وقتی که نمی‌خواست از طرف ماموران ساواک شناسایی شود در یک خیابان رویه آبی کاپشن را می‌پوشید و در خیابان دیگر رویه قرمز. البته باباهای شما هم حتما از این خاطرات دارد که برایتان تعریف کرده است.

بهمن ماه که می‌شود دلم می‌خواهد بنشینم یک دل سیر به حرف‌های جوانان آن موقع گوش بدهم؛ آن‌ها از آن روزهایی که سایه اهریمن بهشان چیره شده بود بگویند، دلم می‌خواهد از آمدن ماه رخسار پشت توسن بعد از آن همه سیاهی هم بگویند. 

قبول کنیم، بهمن ماه که می‌شود، همه چیز بوی بهار می‌گیرد آن هم وسط چله زمستان! یکجوری انگار که احساس تازگیِ بهار را در آدمی می‌دمد؛ احساس نزدیک شدن به پایان خوشِ قصه‌ای دشوار تو را می‌کشاند سمت خودش، گویا که قرار است برسی به یک آغاز شیرین، که نتیجه‌اش شده است یک انقلاب نیک‌فرجام. 

بهمن که می‌شود دوباره همه جا لبریز می‌شود از شعار ریشه‌های در خاک مانده که جوانه زدند و حال شده‌اند درخت تنومند پُر ثمر. 

بگذارید کمی هم بادی به غبغب بیاندازم و بگویم، بهمن ماه که می‌شود ما تبریزی‌ها ذوق‌مان کمی بیشتر از بقیه است برای این ماه! روح‌مان خوش می‌نوازد، آخر، پایان این ماه، به دیدار آقا جان هم می‌رویم تا همه آن شعارهایی که در ۲۲ بهمن داده‌ایم را یکی یکی پیش خودشان بگوییم؛ پُز انقلابی بودن‌مان و انقلابی ماندنمان را بدهیم و لبخند رضایت‌اش را بگیریم.

بهمن ماه که می‌شود همه حال دل‌شان شبیه آن عشاقی است که لباس گرم پوشیدند، در یک دست قهوه گرم و در دست دیگر، دست یار است و دارند زیر دانه‌های برف قدم می‌زنند، همینقدر زیبا، همینقدر امن. 

خُب زیاده‌گویی نکنم و دست دل‌تان را بگیرم و برویم داخل یک روز مهم از بهمن ماه قشنگ‌مان زیر ۲۲ بهمن ! 

این ۲۲ بهمن خود زبان گویاست؛ زبان اشاره‌ای که همه ایرانیان آن را ازبرند؛ زبانی که دشمن از فهم و یادگیری آن عاجز مانده و چموشی می‌کند. 

مدیرمان به من گفته تا در ۲۲ بهمن بروم سمت مردم و از دلیل آمدنشان بپرسم! سپرده تا یک گزارش خوب از جوانان بگیرم؛ تاکید کرده هر چه در چنته دارم را در سووال‌هایم از مردم به کار ببرم و انگار که یک گزارشگر خارجی‌ام و هیچ عرق ملی ندارم. 

سخت است اما همه آن حس و حال اول متن را در خانه‌مان می‌گذارم و می‌روم در نقش خبرنگار  آن وَرِ آبی تا سووالات بی‌رحمانه بپرسم، بگویم بابا جان ۴۵ سال گذشته، فهمیدیم پیروز شدید، حالا چتونه هر سال هر سال جشن می گیرید و  بانگ الله اکبر سر می‌دهید. 

اینجا تبریز، دمای پنج درجه سانتی‌گراد، هوا صاف و آفتابی، لوکیشن میدان دانشسرا تا  میدان نماز! کلی غرفه و برنامه‌های تفریحی در طول مسیر تدارک دیده شده است؛ یکی آش آبغوره را دیگ دیگ پخته و دست مردم می‌دهد، همه به هم لبخند می‌زنند؛ مردم می‌روند کنار موشک تمام ایرانی مستقر در میدان نماز عکس یادگاری می‌گیرند و من قائمکی دلم غَنج می‌رود برای این همه قشنگی! ولی نباید دلم قیلی ویلی شود برای این چیزها.

همان اول می‌روم سمت تعدادی جوان به اصطلاح زِد، تیپ و قیافه به روز دارند، موهای فوکولی با شلوارهای لوله تفنگی جین؛ داشتند عکس سلفی از هم می‌گرفتند. 

سووالم را این‌طور شروع می‌کنم؛ چه عجب! با لبخند می‌گویند چی چه عجب؟ با همان لحن خشک دوباره می‌گویم چرا آمدید اینجا، روز تعطیل را می‌توانستید تا لنگه ظهر بخوابید و بعدش یک املت مشتی بزنید و کیف دنیا را ببرید! ‌

هاج و واج از سووالم ماندند، چند ثانیه‌ای سکوت کردند و آخر سر یکی‌شان به حرف آمد: خُب یک روزه! خواب که همیشه هست، املتم ما دوست نداریم، اتفاقا ما حال دنیا را الآن می‌بریم، کلی بهمان خوش می‌گذرد، جشنه خواهر جشن! بهتر است تو هم از این جشن لذت ببری.

ته دلم می‌خواستم بگویم، والله من هم آنقدری بهمن ماه را دوست دارم که دلم می‌خواهد حتی تمدید هم شود، اصلا ۳۰ روز برای بهمن ماه کافی نیست، یک، شصت هفتاد روزی باید می‌شد تا آدم کیف‌اش را می‌برد؛ اما چیزی نگفتم و بغ کرده و رفتم دنبال یکی دیگر. 

پدربزرگ و نوه سوژه دیگری بودند که تا گیرشان آوردم، پرسیدم، عموجان، شما سهم‌تان را ۴۵ سال است که آمدید، این طفل معصوم را چرا با خودتان به اینجا کشاندید؟  قهقهه‌ای زد: مگه جای تو را گرفتیم خانم؛ چهل و‌ پنج سال که سهل است، تو بگو هشتاد سال، صد سال! جان داشته باشم می‌آیم؛ این بچه هم باید بیایید و بداند این جواهر با ارزش چطور به دست آمده است. 

صدا به صدا نمی‌رسید ولی پدربزرگ سوژه ما حرف‌های زیادی داشت برای گفتن؛ می‌گفت آن روز بازی‌های جام ملت‌های آسیا را تماشا می‌کردیم و داشتم از آن روزی می‌گفتم که شاه چطور همین بحرین و قطر را مفتی مفتی داد و کَک‌اش هم نگزید؛ گفتم اما در دوران دفاع مقدس برای اینکه یک وجب از خاک‌مان را ندهیم چطور پشت هم ایستادیم و جان دادیم.

بین خودمان، اینجا با سکوت و بدون هیچ سووال و جوابی هم می‌توانم بفهمم چه حسی دارند، چه حالی دارند، چه ذوقی دارند؛ آخر چطور می‌شود وقتی از یک مادر پرسیدم چرا آمدی؟ انقلاب را طلای خوش عیار توصیف کرد و گفت:  انقلاب ما، از نظر عناصر جهانی به طلا شباهت دارد و با هر چکش عیارش بالاتر می‌رود پس دشمن بداند با هر ضربه عیار انقلاب بالا می‌رود. 

و حال من با این اوصاف انتظار داشته باشم که این جماعت به سووالات بدجنسانه و چی چی سی‌گونه من دل خواهند داد. 

نه! خداوکیلی این سووالات به من هم نمی‌آید، به منِ انقلاب ندیده خمینی ندیده هیچی ندیده بی‌چاره! 

همین چند سطر را از من قبول کنید آخر من بهمن را دوست می‌دارم، بسیار بسیار دوست می‌دارم.